-مالِ لیزانکسیاست!
گفتم: « می‌گفتند مال تبعید است. می‌گفتند همه چیز توی سر آدم می‌گذرد. مغز که فلج بشود بدن هم کارِ خودش را نمی کند. اما من فکر می‌کردم«م. الف. ر» طلسمم کرده است. » (قاسمی،۱۳۹۰: ۱۶۹).
این گفتگو که بین فاوست مورنائو و راوی است، نشان دهنده شخصیت افسرده و بی عمل روای دارد و این که او خرافاتی است و دارای تفکری توهم زا و خیالاتی است که هر کسی را متهم می‌کند.
-من زن ندارم. به علاوه خاصیت دارد. فکر می‌کنید سید چرا مشت مشت می‌خورد؟
-ناراحتی قلبی داشت.
-ساده اید!
-پس چرا می‌خورد؟
-به حرفتان ادامه دهید.
-رعنا هم مثل هر زن دیگریِ قربانی بی گناهی بود که به درد‌های من افزوده بود… (قاسمی، ۱۳۹۰: ۱۶۹).
گفتگوی بالا، بین راوی و فاوست مورنائو است، که این گفتگو نشان دهنده‌ی شخصیت افسرده و عصبی فاوست مورنائو ست، که قرص ضد افسردگی (لیزانکسیا)می خورد. و نگاهی متفاوت به دو فرشته مرگ (نکیر و منکر) که بعضی از ویژگی‌هایشان این دنیایی است.
-زیاد هم به خودتان امیدوار نباشید. شما می‌دانید در شبِ حمله، وقتی رعنا رفت سید را تا منزل آنییس همراهی کند، بینِ آنها چه گذشت؟
-نه نمی دانم.
-شما قضیه‌ی کمین کردن پروفت پشتِ در اتاقِ رعنا را باور کردید؟
-یعنی حقیقت نداشت؟
-اگر یادتان باشد سید قبل از حرکت، چند تایی لیزانکسیا زیر زبانش گذاشت.
-بله، خب دوباره قلبش گرفته بود.
نه! قضیه‌ی حمله‌ی قلبی داستانی بود که اختراع کرده بود تا به زنش، یا هرکس دیگری که لازم می‌شد، تلقین کند که عمر او کوتاه است (قاسمی،۱۳۹۰: ۱۷۰).
گفتگوی بالا، بین راوی و فاوست مورنائو رخ داده است، که شخصیت دروغگوی رعنا را مشخص می‌کند که برای جلب ترحم دیگران این کار را انجام می‌داد. و در ادامه شخصیت ریا کار و دوروی سید را معرفی می‌کند، که با دروغ گفتن در پی کسب امتیازات بیشتر از اطرافیانش بود.

( اینجا فقط تکه ای از متن فایل پایان نامه درج شده است. برای خرید متن کامل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. )

سید گفته بود: « هر جا نبض اروپا می‌طپیده است، شما حضور داشته اید: جنگ‌های داخلی اسپانیا، ارتش مقاومت، اردو گاه نازی‌ها… شما زن اولتان را در اردوگاه نازی‌ها از دست داده اید و همسرتان شوهر اولش را… (قاسمی،۱۳۹۰: ۱۷۸).
این پاراگراف نشان می‌دهد که اریک فرانسوا اشمیت شخصیتی مهم در دوران جوانی بود که در جنگ‌های جهانی حضوری فعال داشت. و زن اولش را هم در این جنگ‌ها از دست داده است. و همچنین ماتیلد هم همسرش را در اردوگاه نازی‌ها از دست داده است.
در کودکی چیزهایی درباره‌ی سگ چل سینه از پرده دارها شنیده بودم. مثل همیشه به بدترین وضع ممکن فکر کردم: «نکند… »
-نه خیالتان راحت باشد، این شمر است که به صورت سگ چل سینه در می‌آید (قاسمی،۱۳۹۰: ۲۰۱).
این متن نشان از ترس و پریشانی راوی دارد که به محض شنیدن سگ چل سینه از فاوست مورنائو دچار توهم می‌شود که نکند، خودش دچار این بلا شود.
… با این همه طاقت نیاورده بودم. منظره‌ی ویرانی آدم‌ها غم انگیز‌ترین منظره‌ی دنیاست. ببینی کسی مثل طاوس می‌رفته، حالا مرغ نحیفی است، پرش ریخته، ببینی کسی خود را ملکه ای می‌پنداشته و تو را بنده‌ی زرخرید، حالا منتظر گوشه‌ی چشمی است به او بکنی، ببینی…. (قاسمی،۱۳۹۰: ۱۰۷).
گفتگوی درونی بالا، از آن راوی است که نشان دهنده شخصیت ویران و آشفته‌ی رعنا دارد که زمانی با کبر و غرور زندگی می‌کرد و حالا منتظر ترحم دیگران است.
بی خود نبود که از پروفت صدایی نمی آمد. هیچ صیادی، به وقت شکار، حضور خود را اعلام نمی کند. آن قدر به مرگ‌های متوالی، در فواصل منظم دم و بازدم، تن می‌دهد تا قربانی در ذره ذره‌ی هوای اطرافش بوی نیستی او را استشمام کند… (قاسمی، ۱۳۹۰: ۱۱۶).
این بخش از گفتگوی راوی نشان از شخصیت ترسناک پروفت و شخصیت مضطرب راوی دارد و ترس از مرگ را در وجودش آشکار می‌کند و با قوه‌ی خیال و توهم خود این فکرهای روانی را به خود مربوط می‌کند.
((کتاب پریشان خاطری)) اثر ((فرناندو پسوا))را برداشتم: «من در خود شخصیت‌های مختلفی آفریده ام. من این شخصیت‌ها را بی وقفه می‌آفرینم. همه‌ی رؤیاهای من، به محض گذشتن از خاطرم، بی هیچ کم و کاست به وسیله‌ی کس دیگری، که همان رویاها را می‌بیند، صورت واقعیت به خود می‌گیرد. به وسیله‌ی او نه من. من برای آفریدن خودم، خود را ویران کرده ام» (قاسمی،۱۳۹۰: ۱۲۱).
در این تک گویی درونی راوی به شخصیت سایه‌ی خودش اشاره می‌کند و این که راوی خودش را سایه ای معرفی می‌کند که این نشان دهنده شخصیت بی هویت اوست. او میان خود و سایه‌اش سرگردان است. و ترس و پریشانی همیشه همراه اوست. نکته‌ی دیگر این که نشان می‌دهد که راوی غیر قابل اعتماد است، چرا که او خودش نیست و سایه‌اش هست و نمی شود به سایه اعتماد کرد.
تخت من تخت شیطان بود و اتفاقات نا گواری در انتظارم. پس باید همه‌ی حواسم را به کار می‌بستم، تا از ورای چند صدای محدود، صدور فرمان قتلم را پیشاپیش حدس بزنم (قاسمی،۱۳۹۰: ۹۸).
در این متن ویژگی مالیخولیایی شخصیت راوی مشخص می‌شود، که با ذهنی تخیلی و رویا پردازانه همه چیز را به خود مربوط می‌داند.
از نور روز هراس داشتم. از تابیدن تیغ آفتاب به فرق سر هراس داشتم. هراس داشتم غفلت کنم و از زیر ناخن پاها خودش را به بالا بکشد. صبح که می‌خوابیدم چراغ را روشن می‌گذاشتم، کجتاب. تا او همیشه کنارم باشد، روی دیوار مقابل… (قاسمی،۱۳۹۰: ۱۵۷).
این متن به سایه بودن راوی اشاره می‌کند. در واقع سایه مسأله هویت اجتماعی و فردیت را در داستان نمایش می‌دهد. سایه، حضوری قائم به ذات و بیرونی ندارد؛ راوی کسی است که هویت فردی خود را از دست داده، در اجتماع مستحیل شده، اما در عین حال متعلق به اجتماع نیست، چرا که تا فردیتی نباشد، جمعیتی نیست.
باد مثل دریایی وحشی موج بر می‌داشت و هر بار، پیچیده در صدای افتادن و صدای شکستن، به در و دیوار سر می‌کوبید. فکر کردم باد پنجره‌ی اتاقم را با خود می‌برد و لبه‌ی بیرون زده‌ی شیشه‌ی پنجره، اندکی دورتر، گردن عابر نگون بختی را قطع می‌کند. شیشه‌ی خون آلود روی آسفالت هزار تکه می‌شود و سر بریده‌ی عابر تا جلوی در مغازه‌ی نانوایی قل می‌خورد… (قاسمی،۱۳۹۰: ۱۵۹).
در این گفتگو درونی راوی پنجره‌ی اتاق خود را به عنوان یک عنصر کنش گرا و هدفمند نشان می‌دهد. و در این پاراگراف تصویری است که از ذهن هذیانی و اضطراب عمیق راوی خبر می‌دهد و تشبیهی که در این متن به کار رفته حاکی از وحشت درون راوی دارد و در آخر (پای پنجره) چیزی مادی و بیرونی که با به هم آمیختگی ذهنیت و عینیت در تمامی رمان آشکار است. و این نشان از ذهن بیمار و رویا پردازانه‌ی راوی دارد.
صورتم را لمس کردم، صورتش را لمس کرد. با انگشت خط‌های شیطانی بالای ابروها را لمس کردم. او هم همین کار را کرد. از این که، سرانجام موفق شده بودم تصویرم را ببینم خوشحال نشدم. اگر تئوری اشیاء درست و آینه‌ام فقط اشیای بیجان را نشان می‌داد، پس، هیچ جای خوشحالی نبود (قاسمی،۱۳۹۰: ۱۸۹).
در این پاراگراف راوی خود واقعی‌اش را بعد از سال‌ها می‌بیند و احساس بیگانگی با خودش می‌کند و مشخص می‌کند که راوی به سایه‌ی خودش عادت کرده است.
تخت اتاق شماره‌ی شش و تخت اتاق شماره‌ی دوازده، تخت شیطان بود. وحالا با حادثه ای که برای شیطان اتاق شماره‌ی شش پیش آمده بود، حس می‌کردم همه کوشش‌های من برای فرار از آن دایره‌ی مرگ مذبوحانه بوده و نوبت شیطان اتاق شماره‌ی دوازده فرا رسیده است (قاسمی،۱۳۹۰: ۱۹۳).
در این متن شخصیت متوهم راوی را معرفی می‌کند که تهدید پروفت را متوجه‌ی خود می‌بیند در صورتی که منظور پروفت از شیطان‌های اتاق شماره‌ی شش (بندیکت) و دوازده (رعنا) بود و راوی که اتاق شماره‌ی دوازده را که آشپزخانه‌اش بود به رعنا داده بود و این یعنی پارانویا و احساس می‌کند که حق باخودش هست و تهدید پروفت را به صرف تعلق اتاق شماره‌ی دوازده به خود می‌گیرد. ۷
در آستانه‌ی در، تعادل اریک فرانسوا اشمیت به هم خورد. دستش را به دسته‌ی صندلی می‌گیرد که نیفتد، صندلی بر میگردد و او نعش زمین می‌شود و به جست خودم را از لای پایه‌ی صندلی‌ها به او می‌رسانم….. در چهره‌اش آرامشی است عمیق. انگار هزار سال خوابیده… طوری که او خوابیده خیالم راحت می‌شود فردا شلاقی در کار نخواهد بود (قاسمی،۱۳۹۰: ۲۰۶).
متن بالا، گفتگوی درونی راوی است که در آخر داستان به قالب گابیگ (سگ صاحبخانه) درآمده و داستان را روایت می‌کند. او الان به آرامش رسیده است.
۳-۴-۳شخصیت پردازی به کمک توصیف عمل (کنش)
یعنی خواننده از طریق اعمالی که شخصیت‌ها انجام می‌دهند به افکار و عقاید و طرز تفکر و شخصیت آنها بی می‌برد آن چه شخصیت‌ها را می‌سازد اعمالشان است.
یکی دیگر از شگردهای شخصیت پردازی نمایشی، توصیف عمل است. یعنی خواننده از طریق اعمالی که شخصیت‌ها انجام می‌دهند به افکار و عقاید و شخصیت آنها پی می‌برد. آن چه آن‌ها را می‌سازد اعمالشان است.
شش طبقه را یک نفس بالا و پایین می‌رفت و هر بار میزی، تختی یا تکه اثاثی گردگرفته و مستعمل را با خود پایین می‌برد… صد وبیست یک بار… صد وبیست دو بار… این همه نیرو از کجا می‌آمد؟ من، دست خالی هم که بالا می‌آمدم، از طبقه‌ی سوم به بعد کاسه زانوهام به رعشه می‌افتاد و چشم‌هام چشمه‌ی خون می‌شد و او حالا… صد و بیست سه بار… صدو بیست و چهار بار… (قاسمی،۱۳۹۰: ۱۷).
پاراگراف بالا، نشان دهنده‌ی قدرت بدنی بالای پروفت و همچنین حرکات غیر عادی او دارد که بدون خستگی پله‌ها را بالا و پایین می‌رود و در واقع با این کارش ترس بیشتری در دل راوی پریشان حال می‌اندازد.
این طور شد که، در آن شبِ شومِ هفدهمِ سپتامبر، وقتی پروفت با لگد درِ اتاق سید اولاد پیغمبر را شکست و چاقو را زیر گلویش گذاشت، به تنها چیزی که فکر نکردیم این بود که عطای آن اتاق‌ها را به لقایش ببخشیم (قاسمی،۱۳۹۰: ۲۲).
این متن نشان دهنده شخصیت خطرناک و روانی پروفت دارد که با اعمالی همچون چاقوکشی و تهدید کردن شخصیت بیمار و از هم گسیخته خود را نشان می‌دهد.
سید شب‌ها به قصه ای می‌پرداخت، که قهرمان اصلی‌اش من بودم؛ و من به پرتره ای که غیابا از اریک فرانسوا اشمیت می‌کشیدم. شغل من البته نقاشی نبود. شب‌ها خوابم نمی برد؛ واگر سرم را به کاری گرم نمی کردم دیوانه می‌شدم، هیچ کاری هم بهتر از نقاشی نبود (قاسمی، ۱۳۹۰: ۲۳).
در این پاراگراف مشخص می‌شود که سید نویسنده بوده است و راوی هم نقاشی می‌کرد و این نشان از هنرمند بودن هر دو دارد. و این که نشان می‌دهد که راوی حوصله ندارد و آرامش در زندگی‌اش نیست.
هنوز چند دقیقه ای از آمدنمان نمی گذاشت. همه جا سوت و کور بود، و نه از صدای ویولونسل میلوش خبری بود، نه از ذکرهای جانسوزِ زنِ کلانتر (قاسمی، ۱۳۹۰: ۲۳).
در این مثل شخصیت هنرمند میلوش را معرفی می‌کند که در کار موسیقی بوده است و همچنین از شخصیت اُدیپ زن کلانتر حرف می‌زند که با ناله‌های جانسوزش در طبقه‌ی ششم، آرامش جنسی و روحی را از ساکنانش گرفته بود.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...